دختر گلمدختر گلم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
مامان مهنازمامان مهناز، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی من

هفته سی و هفتم و نگرانی های اخیر و احتمال زایمان زودرس ...

1394/7/7 14:55
نویسنده : مامان مهناز
488 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  دختر گلم

ببخشید خیلی وقته نیومدم برات بنویسم، آخه اوضاع خیلی خوب نبود.

اول که من مریض شدم با علائم مسمومیت و دو کیلو وزن کم کردم، همش نگران تو بودم که نکنه این وزن از تو کم شده باشه، دکتر که رفتم یه کم خیالم راحت شد. خلاصه ده روز اینجوری مریض بودم، دکتر دارو داده بود ولی سعی کردم نخورم صبر کردم تا خوب شم.

آخر هفته 34 با خوشحالی رفتم پیش دکتر، آخه قرار بود معاینه کنه ببینه میتونم طبیعی تو رو به دنیا بیارم یا نه

طبق معمول همیشه معاینه کرد و گفت همه چی خوبه، بعد اومد که لگن رو معاینه کنه اول گفت همه چی خوبه و مشکلی نداری بعد یهو قیافش رفت تو هم، خیلی نگران شدم، گفت بچه چرا اینقدر پایینه ، گفت دستم داره به سرش می خوره این اصلا خوب نیست.

سریع رفت پشت میزش و شروع کرد به نوشتن، اول فکر کردم چیز مهمی نیست، ولی دکتر گفت احتمال زایمان زودرس داری.

بهش گفتم می تونم تا آخر شهریور برم سر کار؟ گفت مگه هنوز سرکار می ری؟

گفتم آره تازه رانندگی هم می کنم

گفت استراحت مطلق، سر کار نباید بری و رانندگی هم نباید بکنی

اینو که گفت فهمیدم عمق فاجعه زیاده، تا برسم خونه پشت فرمون همش گریه می کردم نگران تو بودم، چون هنوز ریه هات تشکیل نشده بود.

برام 6 تا آمپول بتامتازون داد که تو دو روز باید می زدم. کلی شیافت پروژسترون  و قرص ایزوپرین داد، وقتی یه کم سرچ کردم فهمیدم بتامتازون برای تکمیل ریه هات و شیاف و قرص برای نگهداشتن بیشترت تو دلم بود.

فردای اون روز رفتم سرکار و مرخصی گرفتم و کارام رو تحویل دادم، و از فرداش یعنی دوشنبه 23 شهریور دیگه سرکار نرفتم تا امروز.

تو این مدت همش استراحت می کردم، یک هفته مامان نسرین اومد پیشم موند و همه کارام رو انجام داد، الان هم که بابای بیچاره همه مسئولیتها رو به عهده گرفته، یه کم خسته شده ولی چاره ای نیست، کلی هم استرس داره و نگرانمونه، وقتهایی که میره بیرون سر کار تند تند زنگ می زنه و حالمون رو می پرسه.

خدا ررو شکر می کنم تونستیم این دوران سخت رو پشت سر بذاریم، یه کم خیالم راحت تر شد، چون دکتر می گفت هفته 36 رو رد کنیم خطر رفع میشه.

خدا همیشه با من بوده، با توکل به اون تونستم این دوران سخت رو طی کنم، خدایا شکرت بابت سلامتی که بهمون دادی.

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان طیبه
7 مهر 94 16:01
سلام مهناز جان وبلاگ قشنگی داری امیدوارم که دختر خوشگلت به سلامتی به دنیا بیاد وصحیح وسالم بغلش کنی ایشاالله تو پست های بعدی عکس گل دخترتو ببینیم. اگه دوست داشتی به ماهم سربزن